کنایه از تیراندازی. تیر افکندن. (یادداشت مؤلف) : تو با شاخ و یالی بیفراز دست به زه کن کمان را و بگشای شست. فردوسی. چو آمدش هنگام بگشاد شست بر گور نر با سرینش ببست. فردوسی. زه و تیر بگرفت شادان به دست چو شد غرقه پیکانش بگشاد شست. فردوسی. در دلم حسرت پیکان تو گردید گره شست بگشای که در سینه نفس تیر شده ست. ظهوری ترشیزی (از آنندراج)
کنایه از تیراندازی. تیر افکندن. (یادداشت مؤلف) : تو با شاخ و یالی بیفراز دست به زه کن کمان را و بگشای شست. فردوسی. چو آمدش هنگام بگشاد شست بر گور نر با سرینش ببست. فردوسی. زه و تیر بگرفت شادان به دست چو شد غرقه پیکانش بگشاد شست. فردوسی. در دلم حسرت پیکان تو گردید گره شست بگشای که در سینه نفس تیر شده ست. ظهوری ترشیزی (از آنندراج)
بازکردن دست. دراز کردن دست. مقابل دست بستن. دست واکردن. بلند کردن دست. دست برداشتن. دست گشودن: مرا نیز ار بود دستی نمایم وگرنه در دعا دستی گشایم. نظامی. گشا ای مسلمان بشکرانه دست که زنار مغ بر میانت نبست. سعدی (کلیات ص 311). سحاب تیره هیهات است بی باران شود صائب ز روی صدق در دلهای شب دست دعا بگشا. صائب (از آنندراج). ، برداشتن دست از. از دست رها کردن: چو از تیر الیاس بگشاد دست که گشتاسپ زآن خسته گردد نخست... فردوسی. دستها به تیر گشادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 110) ، اقدام کردن. پرداختن به. آغازیدن. شروع کردن. قیام کردن. آمادۀ اقدام شدن: تو گفتی دو پیلند هر دو ژیان گشاده به کین دست و بسته میان. فردوسی. گشادستی بکوشش دست و بربسته زبان و دل دهن برهم نهادستی مگر بنهی درم بر هم. ناصرخسرو. ز خون دل خویش من دست شستم چنو دست بگشاد بر ریزش خون. سوزنی. گشاد طرۀ او بر کمین جانها دست کشید غمزۀ او در کمان ابرو تیر. انوری. ابلیس گشاده بود در معرکه دست فضل ازلی درآمد ابلیس بجست. ؟ (از تفسیر کشف الاسرار ج 5 ص 59). دست تعدی گشاد بضرورت تنی چند را فروکوفت. (گلستان سعدی). اطلاق، دست گشادن به نیکی. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، کنایه از جوانمردی و همت وبخشش باشد. (برهان). سخاوت و جوانمردی. (آنندراج) : گه سخاوت بر هر که او گشاید دست گشاید ایزد بر آسمان ورا ارزاق. لامعی گرگانی. گشاده بر همه خواهندگان دست چنان چون بر همه آزادگان در. فرخی. گر به چشم همت خود بنگرد در دست خویش آید اندر چشم او چون در سخا بگشاد دست. سوزنی. گه سخا چو گشاید دو دست جود و کرم وجود سائل مسکین رسد بعقد سؤال. حافظ. آنانکه دست جود و سخاوت گشاده اند بی انتظار آنچه بگفتند داده اند. ؟ (از امثال و حکم دهخدا)
بازکردن دست. دراز کردن دست. مقابل دست بستن. دست واکردن. بلند کردن دست. دست برداشتن. دست گشودن: مرا نیز ار بود دستی نمایم وگرنه در دعا دستی گشایم. نظامی. گشا ای مسلمان بشکرانه دست که زنار مغ بر میانت نبست. سعدی (کلیات ص 311). سحاب تیره هیهات است بی باران شود صائب ز روی صدق در دلهای شب دست دعا بگشا. صائب (از آنندراج). ، برداشتن دست از. از دست رها کردن: چو از تیر الیاس بگشاد دست که گشتاسپ زآن خسته گردد نخست... فردوسی. دستها به تیر گشادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 110) ، اقدام کردن. پرداختن به. آغازیدن. شروع کردن. قیام کردن. آمادۀ اقدام شدن: تو گفتی دو پیلند هر دو ژیان گشاده به کین دست و بسته میان. فردوسی. گشادستی بکوشش دست و بربسته زبان و دل دهن برهم نهادستی مگر بنهی درم بر هم. ناصرخسرو. ز خون دل خویش من دست شستم چنو دست بگشاد بر ریزش خون. سوزنی. گشاد طرۀ او بر کمین جانها دست کشید غمزۀ او در کمان ابرو تیر. انوری. ابلیس گشاده بود در معرکه دست فضل ازلی درآمد ابلیس بجست. ؟ (از تفسیر کشف الاسرار ج 5 ص 59). دست تعدی گشاد بضرورت تنی چند را فروکوفت. (گلستان سعدی). اطلاق، دست گشادن به نیکی. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، کنایه از جوانمردی و همت وبخشش باشد. (برهان). سخاوت و جوانمردی. (آنندراج) : گه سخاوت بر هر که او گشاید دست گشاید ایزد بر آسمان ورا ارزاق. لامعی گرگانی. گشاده بر همه خواهندگان دست چنان چون بر همه آزادگان در. فرخی. گر به چشم همت خود بنگرد در دست خویش آید اندر چشم او چون در سخا بگشاد دست. سوزنی. گه سخا چو گشاید دو دست جود و کرم وجود سائل مسکین رسد بعقد سؤال. حافظ. آنانکه دست جود و سخاوت گشاده اند بی انتظار آنچه بگفتند داده اند. ؟ (از امثال و حکم دهخدا)
یا رخت گشادن. رخت از تن برون آوردن. لخت شدن، بنه افکندن. بار انداختن. مقیم شدن بقصد آسایش. اقامت گزیدن: به سرچشمه گشاید هر کسی رخت به چشمه نرم گردد توشۀ سخت. نظامی
یا رخت گشادن. رخت از تن برون آوردن. لخت شدن، بنه افکندن. بار انداختن. مقیم شدن بقصد آسایش. اقامت گزیدن: به سرچشمه گشاید هر کسی رخت به چشمه نرم گردد توشۀ سخت. نظامی